نامه هشتم

 

8

امروز همه آن 7 تا نامه ای را که٬ اگر یادت باشد وقتی رفته بودی شمال٬ برایت نوشته بودم خواندم.

نامه های قشنگی از کار در آمده. البته به جز قسمت داستان شهرزادش که از فرط بدی حتی ارزش بازنویسی هم ندارند.

میدانی؟ همیشه شاهکارهای من افتضاح می شود. شاید بد نباشد بی خیال خلق شاهکار باشم و فکرم را روی تعویض ماشین قراضه ام متمرکز کنم. نه؟   

برایت خیلی هم حرف دارم هم ندارم.

به جز این که شک داشتم اصلا تماسی باتو بگیرم یا نه به چیزهایی هم که برای گفتن توی ذهنم بود شک داشتم. نمیدانستم اول باید تکلیف اولی را روشن کنم یا دومی را. فرض کن میخواهی بروی تره بار خرید. گاهی اوقات شک داری کرفس بخری یا نه. گاهی اوقات علاوه بر این٬ شک داری که اصلا بروی تره بار یا نروی. تو باشی اول به کل قضیه رفتن فکر میکنی یا به چیزهایی که میخواهی بخری؟ به همه اینها یک قاشق چایخوری خجالت هم اضافه کن. کمی پیچیده است قبول دارم.

این شد که تصمیم گرفتم بنویسم. خوبی نوشته این است که می توانی بعد از نوشتن آن را نفرستی.

اولین مسئله که البته همانطور که گفتم شک دارم بگویم یا نه این است که خداحافظی آخر را خیلی خوب برگزار کردی. خب طبیعی هم بود که چنان ارتباطی چنین خداحافظی هم داشته باشد. به نظرم عالی بود. رمانتیک٬ ویرانگر٬ مودب٬ مغرورانه٬ جدی و مهربان . درست مثل بقیه جزئیات رفتارت و رابطه ای که داشتیم. مراسم  از قبل برنامه ریزی شده بود٬ نه؟

اینها که میخواهم برایت بگویم نمیدانم چه مقدارشان بابت نگاه کردن چندین و چند باره به سبزی آخرین هدیه ات است یا بنفشی غروب نم نمک سرد شده پاییز؟ شاید سیاهی چشمانت یا قرمزی رد سبیلم یا به قول تو ریشم روی گردنت.  هر چه باشد رنگین کمان خاطراتی که برایم ساختی بد جوری سایه اش را انداخته روی زندگی ام این چند روزه.

در این که با این آخری هم ٬ منظورم همین مدرن ترین ورژن عقب ماندگی است که آخر های با تو بودن دوست دخترم شده٬ به 2 ماه نکشیده به هم میزنم شک ندارم. اما حتی اگر هم زنم بشود باز هم اصرار دارم بگویم نبودن تو و بودن او مستقیما به هم ربط ندارند. یعنی رابطه علت و معلولی بینشان برقرار نیست و در واقع هر دو معلول یک علت هستند. یکی خواسته و دیگری نا خواسته. لطفا سریع نگو اصلا به من چه که تو با کیا هستی. پشت بندش هم اضافه نکن: هانی! من فقط خواستم وقتی با منی کامل با من باشی. چون آن وقت من میخواهم بگویم دروغ گفتن برایم سخت است و تو پوزخند میزنی. به جایش این حرفم را باور کن که من بنا به دلایلی عمدا خواستم کس دیگری را وارد زندگی ام کنم. نه از تو متنفر شده بودم و نه عاشق کس دیگری. فکر کردم اینطوری همه چیز متعادل تر می شود.

حالا چه آن قبلی را باور کرده ای چه نکرده ای بیا و این یکی را باور کن که مهم تر است. با همه این حرف ها اصلا دلم نمیخواست و نمیخواهد به تو توهین شود. این قبول که به جای اینکه تا دم خانه برسانمت نباید وسط راه پیاده ات می کردم٬ اما مسخره است اگر بگویم فکر نمیکردم از این که وقتی عصر با تو هستم قرار شب را با کس دیگری ست کنم ناراحت شوی؟ درست است که من خیلی چیز ها را از اول میدانستم اما روز اول که به اندازه سه ماه بعدش دوستت نداشتم. داشتم؟ تازه از کجا معلوم سه ماه دیگر چقدر دوستت خواهم داشت؟ حالا اصلا من به جهنم. خودت چی؟

به همین خاطر انتظار داشتم تو هم چیزی را که من به خاطر داشتن تو پذیرفتم به خاطر از دست ندادن من می پذیرفتی.    

اینطوری دیگر عین بچه گنجشک دهانم همیشه برای یک لقمه وقت آزاد تو باز نبود. تو هم میتوانستی هر وقت به قول خودت حوصله مرا نداشتی به نمایشگاه جواهرات و کلاس فرانسه و آشپزی وجترین و سایر کلاسهایی که معتقدی انسان برای درجا نزدن باید در آن ها شرکت کند برسی.

 

این ها که میگویم نه التماس است و نه حتی تلاش برای برگرداندنت. هر کسی نداند تو میدانی که تنهایی من از بی کسی نیست. خودت شاهد بودی که چرا و چگونه از دیگران فرار میکردم و بعد سر تو را می خوردم که اگر امشب از تنهایی دیوانه نشوم فردا صبح با اولین دختری که دم دستم بیاید ازدواج میکنم. تنها بودن برای من یک جور لذت مازوخیستی دارد.

کمی برای این است که خودم را به تو مدیون میدانم. دلم میخواهد این نشود که تو بگویی: من رفتم! و من هم نگاهت کنم تا دور شوی و بعد هم بدوم که قبل از آمدن مهمان ظرف ها را که تازگیها دختر به دختر از گوشه و کنار حانه جمع میکنم بشویم. با اینکه بارها این نوع دویدن را از جانب تو دیده بودم ولی باز هم از خودم بدم می آید اینجوری٬ و از این ها که بگذریم برای کسی مثل من افت دارد پشت سرم بگویی تا چشمش به کسی افتاد همه چیز را فراموش کرد. کمتر کسی پیدا می شود که چیزی را که خودش خیلی دوست دارد به کس دیگری هدیه بدهد و آدم باید خیلی گوسفند باشد که ارزش کار به این بزرگی را به این زودی فراموش کند.  

یادم هست که لحظه آخر گفتی به هر حال هستی و هر موقع خواستم برگردم. اتفاقا من هم می خواستم همین را یا چیزی مشابه همین را بگویم. می توانیم حرف بزنیم. برای اینکه مطمئن هم باشی که فقط حرف می زنیم می توانیم کافی شاپی جایی قرار بگذاریم.

راستی گفته بودم اوایل عاشق صدایت هم شده بودم؟

راستی از برنامه سفرت چه خبر؟ ... و چند تا راستی دیگر! 

چقدر زود گذشت این دو هفته، نه؟!‌